لمس وجود تو

اولین سونو گرافی

1391/9/14 18:58
نویسنده : مامان تو
951 بازدید
اشتراک گذاری

 

امروز چهارشنبه 10 /8/1391

بالاخره صبح شد و من 6:30 صبح بیدار شدم و آماده حاضر و منتظر بودم تا ساعت 7:30 بشه و بریم بیمارستان.

وقتی رسیدیم بیمارستان بچه ها کلی خنذیدن1 میگفتن موقعی که شیفت میومدی تا حالا انقدر زود نیومده بودی بیمارستان! چه خبره!

فرزانه هم هنوز نیومده بود!

خانوم زارع منو دید و دست زد به شکمم و گفت خبر مبری نیس؟!ابرو

منم با ذووووق و خوشحالی فراووون گفتم چرااااا!هورا

مثلا ما باا سعید جون دیشب قرار گذاشتیم که به هییششششکی نگیم نیشخندتا موقعی که شکمم بزرگ بشه و خودشون بفهمن !گاوچران

 علی الخصوص مامان باباهامون! چون میترسیدم نذارن سرخس بمونم و منم که طاقت دوری از سعیدجونمو ندارم و سعیدهم از من بدتر!مژه

خلاصه! همون دیشب ساعت 2 شب به فرزانه و وجیهه اس ام اس زدم و اطلاع رسانی کردم! نیشخندامروزم که کل بیمارستان خبر دار شدن!

خلاصه رفتیم آزمایشگاه و فاطمه (خدا بگم چی کارش نکنه! که هر بار تست گرفت منفی بود!) شیفت نبود. خانوم سالاری ازم نمونه گرفتن هم برای بتا و هم سی بی سی و قرار شد جواب بتا زوووود بده. خانوم سالاری میگفت دست من خوبه برای هر کی نمونه می گیرم مثبت میشه!

تو این فاصله رفتیم پیش فرزانه و منتظر دکتر بودم تا بیاد و سونو بدم . انقدر آب خوردم داشتم خفه میشدم!سبز

دکتر خودمون نبود چون تازه نی نی دار شدن و رفت بودن مشهد و بجاشون یه دکتر جانشین که نمیشناختمش اومده بود. البته قبلا مطب دیده بودمشون اما فامیلشون یادم نبود. خلاصه سونو کرد و گفت مثانه خالیه!

خدایا 1/5 لیتر آب خورده بودم!  رفتم تو محوطه و قدم میزدم بلکه زودتر مثانه ام پر شه! و بفهمم چند وقته نی نی دالم؟خیال باطل

یه هوایی بود! بارون اومده بود و چمن ها خیس بود، هوا عالی بود! با یه حس لذت و غروری قدم می زدم! دلم می خواست از کنار هر کی رد میشم بگم  هی! من نی نی دالم!از خود راضی من بچه دارما! یه بچه تو شکم منه!  وای خدا! عین این عقده ای ها!از خود راضیدوباره رفتم تو بخش و برای این که یه وقت خداای نکرده اسکتری به جیجلی مامان نرسه اپرون پوشیدم و منتظر بودم تا مریض بیاد بیرون .دوباره آب خوردم که همرو بالا آوردمسبز

خدا رو شکر که دیگه تو محیط اشعه نیستم وگرنه چقدر باید از این بابت نگران می بودم. از وقتی تصمیم به نی نی دار شدن گرفتم بیمارستان نرفتم . نمی تونستم برای کار از همسزم دور باشم . خانواده و شوهر و بچه از کار خیلی مهمتره...  همون یک ماه که رضوی بودم چقدددر از نظر روحی داغون شدم. من اصلا طاقت دوری از سعید رو ندارم...دل شکسته

بابای مهربون تو هر روز این همه راه رو میرفت و میومد... ما تا حالا یک شب هم ذور از هم نخوابیدیم...قلب

وای عزیزم با اومدن تو چقدر زندگی ما قشنگ تر میشه...

 

با فرزانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم که تلفن زنگ زد و فرزانه گوشی رو داد بهم ، خانوم سالاری بود! گفت جواب تستتون مثبته! یه خط پررنگ! شیرینی ما یادتون نره!چشمک

منم جیییغ کشیییدم! وااااقعاا؟نیشخند راااس میگییین؟! مممنننووووون! سعید هم اونجا بود و دوباره کلی شادمانی کردیم!دکترم می خندید!لبخند

دکتر صدام کردم و رفتم تو اتاق و رو تخت خوابیدم... گفت بله! باردارییید! از خود راضی5 هفته و 5 روز! اما ضربان قلب دیده نمیشه ، دو هفته دیگه دوباره بیاین.بای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)