اولین سونو گرافی
امروز چهارشنبه 10 /8/1391
بالاخره صبح شد و من 6:30 صبح بیدار شدم و آماده حاضر و منتظر بودم تا ساعت 7:30 بشه و بریم بیمارستان.
وقتی رسیدیم بیمارستان بچه ها کلی خنذیدن1 میگفتن موقعی که شیفت میومدی تا حالا انقدر زود نیومده بودی بیمارستان! چه خبره!
فرزانه هم هنوز نیومده بود!
خانوم زارع منو دید و دست زد به شکمم و گفت خبر مبری نیس؟!
منم با ذووووق و خوشحالی فراووون گفتم چرااااا!
مثلا ما باا سعید جون دیشب قرار گذاشتیم که به هییششششکی نگیم تا موقعی که شکمم بزرگ بشه و خودشون بفهمن !
علی الخصوص مامان باباهامون! چون میترسیدم نذارن سرخس بمونم و منم که طاقت دوری از سعیدجونمو ندارم و سعیدهم از من بدتر!
خلاصه! همون دیشب ساعت 2 شب به فرزانه و وجیهه اس ام اس زدم و اطلاع رسانی کردم! امروزم که کل بیمارستان خبر دار شدن!
خلاصه رفتیم آزمایشگاه و فاطمه (خدا بگم چی کارش نکنه! که هر بار تست گرفت منفی بود!) شیفت نبود. خانوم سالاری ازم نمونه گرفتن هم برای بتا و هم سی بی سی و قرار شد جواب بتا زوووود بده. خانوم سالاری میگفت دست من خوبه برای هر کی نمونه می گیرم مثبت میشه!
تو این فاصله رفتیم پیش فرزانه و منتظر دکتر بودم تا بیاد و سونو بدم . انقدر آب خوردم داشتم خفه میشدم!
دکتر خودمون نبود چون تازه نی نی دار شدن و رفت بودن مشهد و بجاشون یه دکتر جانشین که نمیشناختمش اومده بود. البته قبلا مطب دیده بودمشون اما فامیلشون یادم نبود. خلاصه سونو کرد و گفت مثانه خالیه!
خدایا 1/5 لیتر آب خورده بودم! رفتم تو محوطه و قدم میزدم بلکه زودتر مثانه ام پر شه! و بفهمم چند وقته نی نی دالم؟
یه هوایی بود! بارون اومده بود و چمن ها خیس بود، هوا عالی بود! با یه حس لذت و غروری قدم می زدم! دلم می خواست از کنار هر کی رد میشم بگم هی! من نی نی دالم! من بچه دارما! یه بچه تو شکم منه! وای خدا! عین این عقده ای ها!دوباره رفتم تو بخش و برای این که یه وقت خداای نکرده اسکتری به جیجلی مامان نرسه اپرون پوشیدم و منتظر بودم تا مریض بیاد بیرون .دوباره آب خوردم که همرو بالا آوردم
خدا رو شکر که دیگه تو محیط اشعه نیستم وگرنه چقدر باید از این بابت نگران می بودم. از وقتی تصمیم به نی نی دار شدن گرفتم بیمارستان نرفتم . نمی تونستم برای کار از همسزم دور باشم . خانواده و شوهر و بچه از کار خیلی مهمتره... همون یک ماه که رضوی بودم چقدددر از نظر روحی داغون شدم. من اصلا طاقت دوری از سعید رو ندارم...
بابای مهربون تو هر روز این همه راه رو میرفت و میومد... ما تا حالا یک شب هم ذور از هم نخوابیدیم...
وای عزیزم با اومدن تو چقدر زندگی ما قشنگ تر میشه...
با فرزانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم که تلفن زنگ زد و فرزانه گوشی رو داد بهم ، خانوم سالاری بود! گفت جواب تستتون مثبته! یه خط پررنگ! شیرینی ما یادتون نره!
منم جیییغ کشیییدم! وااااقعاا؟ راااس میگییین؟! مممنننووووون! سعید هم اونجا بود و دوباره کلی شادمانی کردیم!دکترم می خندید!
دکتر صدام کردم و رفتم تو اتاق و رو تخت خوابیدم... گفت بله! باردارییید! 5 هفته و 5 روز! اما ضربان قلب دیده نمیشه ، دو هفته دیگه دوباره بیاین.