لمس وجود تو

اولین سونو گرافی

  امروز چهارشنبه 10 /8/1391 بالاخره صبح شد و من 6:30 صبح بیدار شدم و آماده حاضر و منتظر بودم تا ساعت 7:30 بشه و بریم بیمارستان. وقتی رسیدیم بیمارستان بچه ها کلی خنذیدن1 میگفتن موقعی که شیفت میومدی تا حالا انقدر زود نیومده بودی بیمارستان! چه خبره! فرزانه هم هنوز نیومده بود! خانوم زارع منو دید و دست زد به شکمم و گفت خبر مبری نیس؟! منم با ذووووق و خوشحالی فراووون گفتم چرااااا! مثلا ما باا سعید جون دیشب قرار گذاشتیم که به هییششششکی نگیم تا موقعی که شکمم بزرگ بشه و خودشون بفهمن !  علی الخصوص مامان باباهامون! چون میترسیدم نذارن سرخس بمونم و منم که طاقت دوری از سعیدجونمو ندارم و سعیدهم از من بدتر! خلاصه! همون دیشب س...
14 آذر 1391
1